کفش هایم کو؟
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
...
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازۀ یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه میخواند
...
باید امشب چمدانی را
که به اندازۀ پیراهن تنهائی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد سهراب!ا
کفش هایم کو؟
اما
....
مرگ پایان کبوتر نیست
:: برچسبها:
سهراب ,
سپهری ,
مزار ,
کفشهایم ,
کفش ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0